امروز فونت گوشی را برجسته و اندازه آن را درشت کردم. ولی چشمم به این اندازه عادت نداشت. و باز به اندازه اول برگرداندم. اما همانطور بولد شده. حالا تمام صفحات واضحترند. انگار به دنیای دیگری پا گذاشتهام. به یک دنیای شفافتر. پیداتر. به پسر جان گفتم: «بقیه دستگاههایی که من با آنها سروکار دارم همینطور باشد.»
گفت: «میخواهی چشمهایت رو به دکتر نشان بدهی؟» گفتم: «نه. اینطور، از وزنههای قلبم انگار کم میشود. نور میخواهم. فقط کمی وضوح. و شاید کمی هیجان. میخواهم آدمها و خبرها همه مهم و پررنگ باشند. ودیگر دنبال عنوانهای خاص نیستم. هر کدام را دلم کشید باز میکنم و میبینم. و این بارهر چه را باز کردم تا آخرر میخوانم.» گفت:« تولد من هم پر رنگ است؟» خندهام گرفت از ذهن سو استفاده گرش.
فقط چیزی را که دوست ندارم تا آخر بخوانم. کتاب اعترافات ژان ژاک روسو است. هر بار چند صفحه. مثل فال حافظ. تمامش پر است از کلمات ناب. اما دانستن داستان خودمان آنهم تا آخر جالب نیست. به نظرم تا اینکه دلمان خواست آخر قصهی خودمان را بدانیم، برگردیم قصههای قبل زندگی را مرور کنیم. به تلاشها و خواستنها و رسیدن و نرسیدنها فکر کنیم. این خودش حالیمان میکند کجای کاریم؟ چه باید انجام دهیم و چه نبایدانجام دهیم.
مرور امروز من فکر کردن به “نه” بود. خواستم ببینم قدرت نداشتنم، به نه گفتن از کی شروع شده؟ کجاها کمتر شده؟ اصلا از بین رفته؟ دوباره افتادم وسط راهنمایی. یاد نیمکت آخر و ویدا همکلاسی بغل دستیم افتادم. دختر خوب و کتابخوانی بود. البته نه لزوما کتاب درسی. به غیر درسی علاقهی بیشتری داشت. از من خواست کتاب جاذبه و دافعه علی (ع) را برایش بیاورم. یادم است نتوانستم به او بگویم پیدایش نکردم.
سالها بعد وقتی در دانشگاه مهندسی منابع طبیعی میخواند دیدمش. خیلی غریبانه با من رفتار کرد. انگار از همان موقع که کتاب را برایش نبردم و واقعیت پیدا نشدنش را بیان نکردم، بد جور باورهایش را از من برید. حالا چه؟ هنوز هم نه گفتن را نیاموختم؟ همینها را باید بولد کرد. تمرین کرد و از آن عبور کرد. آینده خود به خود ترسیم میشود.
محبوبه_آبیاتی✍️