در جستجوی تفکر
نمیدانم کافهها کی این همه باب شدند؟ کسی هم دم دستم نبود که اهل کافه و کافه گردی باشد تا مرا هم با این محیط حیرت انگیز آشنا کند. تا بود سر و ته خیابان، مهد کودک و مدرسه و پارک و بازار روز و خلاصه همین ها که از سر صبح تا آخر شب وقتی برایت باقی نمیگذارند. حالا کی فهمیدم جایی برای تفکر و خوردن یک فنجان نوشیدنی هم وجود دارد؟ یادم نیست. هر چه بود از دوران طلایی بگرد و بچرخم گذشته بود.
حالا جعبه جعبه کاردستی و کتاب مدرسه جمع میکردم. چشمم به بادبادک که رسید، یاد آن شب تمام نشدنی برای ساختش افتادم. آخر هم پسر جان گله و کوفته که: «بالا نرفت و چنین و چنان شد. یک بادبادک هم بلد نیستی درست کنی.» خلاصه سرکوفت ها را به جان میخریدم و یک دم نوش به برای خودم درست میکردم، سپس برای خودم مرثیهای میخواندم و بعد هم میرفتم به دنبال باقی کارها. حالا دیگر ۳۰ را رد کرده بودم.
کمکم فهمیدم کافهها هم مطابقتی هر چند اندک، با همین کار من را دارند. یعنی آن موقع که آدمها حالی از افسردگی در خود احساس میکنند و دیگر صدای ناله هایشان میخواهد بالا بگیرد و روحشان رو به تحلیل است، باید جایی را پیدا کنند تا چیزی را در حلقشان بریزند و یک موسیقی همانند مرثیه خوانی من بشنوند و ته ماندهی رنجشان را به فنجان قهوه و دمنوش بسپارند و بروند دنبال باقی زندگی.
دوباره به فکرم رسید در کنار مرثیه و نوشیدنی، چیزی کوچک و شیرین باید باشد؛ تا این آسودگی خاطر را بیشتر کند. آن لحظه دنبال چیزی میگردی که نه در دهانت آب شود و نه سنگین بنماید؛ آنچنان که روح خودش در فشار است؛ تحمل درد مشترک با معده، اوضاع را خرابتر میکند. چیزی باید باشد که زیر دندانت صدای خرد شدنش را بشنوی؛ تا چشمها از صدای آن، متمرکز به روی جریانات پیوسته و بارانی خود قرار نگیرند.
شروع کردم به یادگیری. و یک آن فهمیدم در بطن آن هستم. کوکیها، قشنگترین و مهمترین و شیرینترین وسیلهی خشکاندن سیلاب چشمها بودند. آن قدر ترد و خوش طعمند که دیگر غم و غصهها یادت میرود. اما هنوز به قسمت تفکر آن پی نبرده بودم. نمیدانستم کدام وقتش مینشینند و فکر میکنند؟ تصمیم گرفتم نقاشی آن را بکشم. گفتم: قربان دستتان من وقت رفتن به کافه را ندارم. یک پیرینت از آن مکان برایم چاپ کنید. میخواهم بکشمش تا ببینم نقطه تفکرش را پیدا میکنم یا نه.
گفتند: سخت است. جزئیاتش زیاد است. فعلا بشقاب و فنجانش را بکش. بعد هم کفش و روسری سرت را بکش. آخرش اگر توانستی خودت را هم بکشی، میگوییم کافه را چگونه کشیدن آغاز کنی. اما رضایت ندادند. تا منظرههای بیرون کافه و گنجشک و گربهی ملتمس دم در و همه و همه را کشیدم. اما اخرش خسته و کوفته کشیدن را پایان بخشیدم و قصد بیرون رفتن از کلاس کافه کشی را پیدا کردم.
دم در، یک واحد تجاری را کتابفروشی کرده بودند. کتابها هم که جدیدا نخ دادنشان به من زیاد شده بود. رفتم داخل فروشگاه. دیدم از آن ته کسی با یک سینی نزدیک میشود. متعجب که اینجا جای کتاب است یا خوردن؟ سینی نزدیک شد یک آمریکانو بود و یک تکه کیک هویج. مرد سلام کرد و گفت: برمیگردم. چشمهایم را به دنبال قدمهایش فرستادم تا ببینم به کجا میرود؟ به ایوانی که مشرف به پارک بود رسید. سینی را مقابل زنی که کتاب میخواند، تخلیه کرد و برگشت.
گفتم: اینجا شاپِ خوردن است یا خواندن؟ گفت: هر دو با هم بهتر جواب میدهد. اینجا بود که فهمیدم مرثیه خوانی را باید کنار گذاشت و چسبید به این کاغذهای به هم چسبیده یک بند انگشتی یا قطور. بعد دیگر نقطه تفکر خود به خود سر و کلهاش پیدا میشود. خلاصه این که، حالا دیگر “کافه خانه” منوی کاملی برای ساختن نقطهی تفکر فراهم آورده است. اینجا از دم نوش به تا آمریکانو و از کوکی تا انواع کیک به همراه هر جلد کتابی که بخواهید یافت میشود.
محبوبه آبیاتی✍️