“باران”

باران، باران، باران

بی صدا آمدی

صبح بود یا ظهر؟

اتاق تاریک شد

شک کردم به آمدنت

دویدم به سوی پنجره

آری تو بودی چه بیخبر؟

چشمانم خندید


باران، باران، باران

چه میکنی با من؟

حال زشت مرا زیبا کردی

و نسیمِ قبل از آمدنت،

بوسه بارانم کرد

دو پرنده در پی هم

بی وقفه بال زدند

تا در آشیان خودتو را به تماشا بنشینند
باران، باران، باران

شُکر میکنم

که چشمانم‌‌ تو را میبینند،

که گوشهایم تو را می شنوند

که انگشتانم تو را حس میکنند

و خندیدنم با تو پشت نقاب نمی‌ماند

بدون هیچ صبری در آغوش میگرمت

و قلبم چه آرام می‌تپد
باران، باران، باران

دلم، نرگس های نم شده با تو را می‌خواهد

دلم یک بارانی، برای بی بهانه کردن تنم

امروز پیرمردی استادانه

ویالون می نواخت

خودت میدانی جای چه کم است


محبوبه_آبیاتی. باران

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *