کی زمان بررسی یک کتاب فرا میرسد؟
فکرم دست پاچه شده بود. با سماجت تلاش میکردم کتاب «فونتامارا» ترجمه “منوچهر آتشی” را تمام کنم و یک بررسی کوتاه در مورد آن بنویسم. اما یک آن دست از خواندنش کشیدم. احساس کردم کتاب هم مانند قرمه سبزی است، که با شعله زیاد جا نمیافتد ؛ لااقل چند روزی مطالبش باید در ذهن مرور شود تا بتوان یک بررسی از آن نوشت.
پس این اشتیاق را به سمت کتاب دیگری کشاندم. در کتابخانه نگاهم به کتاب «چشمهایش» اثر «بزرگ علوی» خورد. پیش خودم گفتم: محتوای آن با توجه به این که چند سال است از خواندنش میگذرد، احتمالا خوب جا افتاده باشد. درست؛ نمیتوانم عبارت ها یا جمله هایی مشخص از آن کتاب را به یاد بیاورم.
اما، تمام صحنه ها و اتفاقات، همه جلوی چشمانم رژه میرفت. شاید به این خاطر است که در تمام مدت خواندن، خودم را به جای تمام شخصیتهای این رمان قرار داده بودم. پس تمام رفتار و سکنات آنها در ذهنم مانده است. و در کل رمان هایی با ژانر عاشقانه همیشه بیشترین مخاطب را داشته است.
خلاصه رمان چشمهایش:
اولین چیزی که بیش از همه در این کتاب از نظر من جلوه میکرد، زیبایی زن قصه بود که خواسته یا ناخواسته گریبان گیرش شده بود. و گویی تنها دارایی بود که به واسطه آن برای رسیدن به اهدافش از آن بهره میبرد. تا جایی که از دردانه بودن در منزل پدر خسته شد و هوس تحصیل و چرخیدن دور دنیا همه ی فکر و ذکرش شده بود. و گمان میکرد که احتمالا در هنر و نقاشی به گونهای پیشرفت میکند که مانند زیباییش همه را مبهوت خودش خواهد کرد. پس وقتی بی توجهی استاد معروف نقاشی به نام «استاد ماکان» را میبیند، خشمی عجیب وجودش را فرا میگیرد.
و شاید دست به بزرگترین حماقت زندگیش میزند. و پدر را وادار میکند که او را به ایتالیا بفرستد. تا زمانی بتواند به رقابت با استاد نقاشی بپردازد. هر چند خودش میدانست که ژن یک نقاش هنرمند را ندارد. اما راه دیگری جز اثبات خود نداشت. و محیط اجتماعی که در آن بزرگ شده بود، قدرت و پشتکار را به هر شکل دیگر از او گرفته بود.
در سفرش به ایتالیا و سپس پاریس، غیر از این که معشوقه شده باشد کار زیادی از دستش بر نیامده بود. و این آشفتگی و بهم ریختگی درونی ناخواسته او را به افسردگی رساند؛ تا جایی که ناخودآگاه وارد یک جریان سیاسی و انقلابی میشود. و شاید اینجا همان لحظهای بود که او انتظارش را می کشید؛ و برای اولین بار حس مفید بودن را تجربه میکند.
و در انتها، این فعالیت سیاسی او را به شکل دیگری در ایران روبروی استاد “ماکان” رهبر سیاسیون قرار میدهد. و چیزی که در باورش نبود اتفاق میافتد و عشقی دو طرفه بین او و استاد ماکان شکل میگیرد؛ اما در نهایت عشق بی وصال باقی میماند. و به شکلی ناخواسته استاد را با تبعید کردن و کشته شدنش برای همیشه از دست میدهد.